یه تیکه سنگ وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی//
آوازی بخوانی//
که برگ ها نریزند//
قدمی برداری//
که ابرها نترسند//
وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد//
چه اتفاقی برای تو افتاده است//
تبدیل به باد شده ای./
سلام دفترچهی ممنوع من... سلام حالا دیگه می دونم تو همونی هستی که باید باشی.ممنوع و نادیدنی... دفترچهخاطرات قفل داری که حتی بعد از مردنم هم کسی نمی فهمه وجود داشته... خوبه؛ خیلی خوبه که حتی وقتی آدرس اینجا رو می دم و التماس می کنم بیاد سربزنه باز می بینم که تنها کسی که اینجا سرزده و صفحهشو باز کرده، ورق زده و با حماقت معصومانه نوشتههای بیسروته اینجا رو خونده خودمم. کاش می شد برات قفلی بذارم که کسی ،هیچ کسی جز خودم نتونه بازت کنه... اونوقت میشدی رازدار تمام لحظههای بیشور و پر درد زندگیم...اما الان به احترام کسایی که گاهی نمی دونم چرا نگاهی به اینجا می ندازن (گیریم که اهمیتی هم به چیزی که می نویسم نمیدن اصلا) نمیتونم باهات خیلی خودمونی بشم... مجبورم بین دنیای خستهی خیس از گریههام و توی کلافه از روزمرهگیهام مرزی بذارم... مرزی که جرات ندارم ازش رد بشم... چون سیمهای خاردارش باقیماندهی این روح تیکه تیکهرو خراش خواهد داد.... نمیتونم دیگه خودمو جایی جا بذارم که در معرض دید همگان باشه... نمی خوام دیده بشم... نمی خوام ملموس باشم... می خوام به دنیای سایهها برم... قول می دم نه دل تو ،نه دل هیچکس دیگه برام تنگ نشه... قول میدم... گرچه اگر من نباشم دنیا منو کم خواهد داشت و دیگه هیچ چیز و کسی جای منو برای این دنیای داغون پر نخواهد کرد اما می دونی دفترچه ی ممنوع من؟...منم که نباشم همهچیز سر جاشه... آب از آب تکون نمی خوره...فقط یه سایه... به دنیای سایه ها برمی گرده...همین...یه سایه به سایه بودن خودش پی میبره... فقط دل سایه برای بود و نبود بیحاصلش تنگ می شه... میدونی بدیش اینه که سایه میشم... منی که سایهمو هرگز ندیدم... حتی نخواستم ببینمش با اینکه اون همیشه با منه... سایه همیشه بهترین دوست و همراهمه ... بهترین و تنها دوست... اما من سایهمو کم دوست داشتم هیچوقت به بودنش توجه نمی کردم... به بودن سایهوار و خاموشش... به همراهی چسبناک و سمجش در تمام لحظههام... به حقیرانه زیرپا لهشدنای پردردش... هیچوقت سایهمو دوست نداشتهم... یعنی کم دوستش داشتم...خییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی کمتر از اونی که تو رو دوست دارم دفترچهی ممنوع من، و اونی رو که باعث شد تو رو درست کنم و صفحه صفحه بهم بدوزم و پُر ِت کنم از دلتنگیهام... میدونی من از سایهها بدم میاد چون دل ندارند... و سایه ی منم یه سایهس...ازش بدم میاد، از اینکه همیشه مثل کنه بهم چسبیده... از اینکه خودشو واسه دیده شدن به هر خاک مذلتی میندازه... کش میاد ،کوچیک می شه، کم رنگ می شه... می شکنه حتی محو میشه... هرکاری میکنه که بگه هست... بگه باهاتم...در حالی که نیست... هیچوقت نبوده... یه توهمه که خودشم باورش شده وجود داره...سایهی بیچارهم... منم الان مث اونم... توهمی هستم به اسمZ.I که باورم شده هستم... باورم شده دوستم دارند... باورم شده... اما ... بگذریم دفترچهی ممنوع من... بهر حال من ترو دوست دارم چون ممکنه اونی که همه چیز برام با اون معنی داره روزی چشمش به تو بیفته و حرف منو از زبون تو بشنوه... بهش بگو با اینکه سایه م بیشتر از اون کنارم بوده اما من سایهمو دوست ندارم... و حتی همراهی همیشگیشو بگو که تورو دوست دارم بخاطر اون... و اونو دوست دارم بخاطر خودش... بخاطر اونی که هست...